!!!
باشگاه نزدیک حوزه بود اون زمان رسم نبود یه طلبه بره باشگاه ورزش کنه یه جوری بود.. اما هر روز ساک ورزشی شو برمیداشت یه نگا به چپ یه نگا به راست می نداخت و می پرید تو باشگاه اما به هر حال شناسایی شده بود ... همه چپ چپ نگاهش می کردند...
اوایل که ایشان در مشهد بودند خیلی پشت سرشان حرف می زدند فقط به خاطر اینکه بعنوان یک روحانی ساعت به دست می بست در جلسات شعر خوانی شرکت می کرد و رمان های هوگو داستایوفسکی و بالزاک می خواند!!!
برای بازدید به زندان آمده بود داشتم مثلا نماز می خواندم تا او را دیدم شناختم نماز را الکی طول دادم در حین نماز یاد شکنجه هایش افتادم چقدر ریشش را می گرفتم و سرش را بر دیوار می زدم ای کاش انقلاب نمی شد ای کاش زمین دهان باز میکرد ومرا می بلعید بالاخره هم بعد از چند دقیقه رفت نمازم که تمام شد یک دفعه دیدم کنارم نشسته ..با لبخند..
.